آرام تر
اتللو
برابانسیو ( پدر دزدمونا ) : .... این پندها را کسی به جان و دل می پذیرد که رنجش به سر رسیده است و همان میخواهد که از شنیدن ان تسلی دیگری بیابد. ولی ان کس که باید برای مقابله با بدبختی از شکیبایی ناچیز خود وام بگیرد، باید هم ان بدبختی و هم این پندها را تحمل کند. این پند و اندرز که گاه شکر و گاه شرنگ است، با همه ی تاثیر نیرومندی که به هر حال دارد؛ دو پهلو است. اما سخن نیز همه باد است. من تاکنون نشنیده ام که از راه گوش بتوان به قلب افسرده راه یافت......
بچه هایی متعلق به هیچ
خیلی سال پیش کتاب یوگنیا گینزبرگ را خواندم. در دل گردباد .یوگنیا در ان از بچه هایی گفته بود که هیچ کس نمیخواستشان. فقط به دنیا می امدند و معلوم نبود که ثمره چه بودند.
به قول خود یوگنیا (( ..... از تعریفی که هامسون* برای عشق میداد به هیجان می امدم " عشق چیست؟ نسیمی میان نسترنها؟ یا کوبش بوران بر دکل قایقها روی دریا؟... عشق نور طلایی ست در خون " . در مقابلش این کلام موجز و بدبینانه ی یکی از شخصیت های اغازین ارنبورگ* را می اوردم " عشق یعنی همخوابگی دو نفر."))
کودکانی که یوگنیا از انها میگوید، جزئی از مجموعه اردوگاه بودند (( اتاق نگهبانی خودش، دروازه های خودش، ساختمانهای خودش و سیم خاردارهای خودش را داشت. اما روی درهای ساختمانهایی که معمول اردوگاههابود این نوشته ی غیر معمول به چشم میخورد: گروه نوزادان ، گروه نوپایان و گروه بزرگترها.)) کودکانی که در قفس به روی هم ریخته میشدند. نه حرف زدن یاد میگرفتند و نه راه رفتن. چهار دست و پا حرکت میکردند و صداهای نامربوط در می اوردند.
ان موقع چقدر تحت تاثیر قرار گرفتم . چقدر هضم و درکش برایم سخت و بغرنج بود و چقدر یوگنیا برایم عجیب بود. زنی که هجده سال را در مجمع الجزایر کار اجباری در سیبری روسیه گذراند و زنده ماند و بازگشت.
این روزها کتاب دیگری میخوانم . در ان به کودکانی اشاره شده که زمانی وضع اسف بار تری از کودکان یوگنیا داشته اند. کودکان رقت بار کلکته.
بپا از کوه نیافتی نام کتاب شرلی مک لین است که از زندگی خودش نوشته. شرلی مک لینِ اپارتمان بیلی وایلدر . شرلی مک لینِ ایرما خوشگله. یک کتاب شیرین که علاوه بر پرداختن به ماجرای هنرپیشه شدن شرلی به ماجرای سفرهای او به اقصی نقاط دنیا هم پراخته. هیچ کس فکر نمیکند که شرلی زمانی اینچنین سر نترس و پرماجرایی داشته.
شرلی در شرح سفرش به کلکته از کودکانی میگوید که زاده ی فقرند. بچه هایی که در سطل زباله چشم باز کرده اند و به هیچ پدر و مادری تعلق ندارند. اینها هم تا سالها چهار دست پا راه رفته اند و سطل زباله را لانه خود کرده اند.
شرلی تا حد توانش به کمک بچه های یتیم خانه پدر وان در کلکته میرود و جالب است که انجا در وصف این بچه ها میگوید که این بچه های پا برهنه و لخت پس از چند سال زندگی در یتیم خانه (( مفهومی به نام دارایی شخصی را نمی شناختند. به قدری از روح همگانی برخوردار بودند که در واقع ارزوی سران شوروی در کودکستانهای کشورشان محسوب میشد.))
*هامسون: رمان نویس نروژی
*ارنبورگ: رمان نویس و روزنامه نگار روسی
اژدها وارد میشود
خیلی دلم میخواست اژدها وارد میشود را بدون هیچ پیش زمینه ذهنی قبلی می دیدم. بدون دانستن حاشیه های دور و برش. خوش به حال انها که فیلم را در جشنواره دیدند. حالا مزیت فیلم دیدن در جشنواره را بهتر حس میکنم. بدون هیچ پیش داوری، پیش فرض و حاشیه. ناب و سره.
اول از همه مجذوب موسیقی زیبای فیلم شدم به نظرم فوق العاده بود. و بعد زیبایی بصری فیلم که ارتباط مستقیم داشت با زیبایی فضای جنوب ایران که من عاشق انم. نور و وسعت بی انتهای اسمان جنوب را مگر میشود دوست نداشت.
اما داستان که مطمئنا چیزی جز هجو ساواک نمیتوانست باشد. از همان ابتدا که ترور حسنعلی منصور ربط داده میشود به مرگ یک تبعیدی قدیمی در قشم، ادم از خودش می پرسد که اخر چه ربطی دارد؟! که البته باید صبر کرد و دید چون هنوز خیلی زود است برای قضاوت. هر چه جلوتر میروی میتوان گه گداری تناقضهای بی ربطی میان حرفها پیدا کرد. اما باز هم باید صبر کرد. باز هم زود است برای قضاوت و هنرش در این است که ادم به خودش شک میکند! این که نکند دارد اشتباه میکند!
اما بالاخره جایی نزدیکی های اخر فیلم انجاها که دیگر کارگردان هرچه دستش امده را ریخته وسط برای گنگ کردن و ایجاد ابهام های سطحی - درست مثل کسی که اشپزی کند و هرچه دستش می اید بریزد داخل دیس و فقط و فقط به فکر زیبایی و تزئین و جذابیت ظاهر ان باشد - وسط اتاق باز جویی که سعید جهانگیری نشسته روبه روی بابک حفیظی و چارکی در اتاق را باز میکند و ((بیابیرون اقا.... بیا بیرون اقا....)) گویان که مثلا از راس دستور امده، بدون رعایت اداب مافوق و زیر دستی و در این هیر و ویر کیوان هم می اید دنبال عینکش که ان را جا گذاشته.... من ازاین صحنه خنده ام گرفت. حالا نخند و کی بخندد. حتی الان هم یادش می افتم خنده ام می گیرد! که همه چیز، چیزی نیست جز هجو ساواک.
منهای ان تبعیدی و حلیمه و عشق و بچه که مگر میشود دوستش نداشت. جای پای عشق همه جا هست. حتی وسط بازی مانی حقیقی با مخاطب.
میدانید، نظریه ی بازی خودش یک نظریه ی اساسی ست در دنیای ریاضی؟!
خود
تفسیر خود، چگونه میتواند ملال اور باشد وقتی همه ی عمر در تفسیر خودی؟
تفسیر مقدمه میخواهد. متن میخواهد.نتیجه میخواهد. تفسیر خود، تنها تفسیریست که تمامی ندارد. همه اش یکی ست. مقدمه اش اندیشه است. متنش اندیشه است. نتیجه اش اندیشه است و باز از سر ، اندیشه است.
تمامی ندارد این تفسیر از خود. فقط هراس دارد بیرون ریختنش. همه ی عمر در به در جایی هستی تا بیرونش بریزی. میترسی. جسارت میخواهد و شجاعت. سکوت میکنی و سکوت. خوش به حال ان نقاش که لا اقل سلف پرتره میکشد. و سکوت میکنی سکوت . و خیال که اگر نبود، پناهگاه هم نبود. زود میمردند ادمها.
مشتق و انتگرال و لگاریتم
اشنایی، در فضای شخصی مجازی اش، درباره نظام اموزشی کشور در گذشته، نظرش را این طور نوشته: مقطع دبستان بسیار اموزنده و مفید بود. تقریبا همه ی چیزها کاربردی بود . مقطع راهنمایی بدک نبود. مخصوصا کارگاهها و ازمایشگاه های عملی اش. مقطع دبیرستان افتضاح بود و هشتاد درصد چیزها فقط وقت تلف کردن بود و هیچ کاربردی در زندگی نداشت. در دانشگاه هم اوضاع بسی بدتر از دبیرستان بود و کلا خلاقیت را در فرد خفه میکرد.( چند نفر از شما در زندگی مجبور شده اید لگاریتم و مشتق و انتگرال بگیرید؟!)
به هر حال این یک نظر شخصیست و برای خودش محترم. اما ان جمله داخل پرانتز مرا یاد دو نفری انداخت که به وقت عاشقی، مدام مشغول حل کردن مشتق و انتگرال و لگاریتم بودند. شاید هم ان مشتق و انتگرال و لگاریتم شیرین ترین لحظه های زندگیشان را رقم زده! شاید هم الان که به ان فکر میکنند حسرت میخورند که چرا فقط مشتق و انتگرال و لگاریتم حل کردند و بس! واقعا چه کسی جوابش را میداند؟!
برای شهاب و ستارگی اش به سلیقه ی منصور ضابطیان
(( به راه پر ستاره می کشانیم
فراتر از ستاره می نشانیم
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
نگاه کن تمام اسمان من
پر از " شهاب " میشود
فروغ فرخزاد
برای شهاب و ستارگی اش
مبارکت باشد شهاب جان
منصور ضابطیان ))
صدا
اقای دلپاک از متخصصان صدا و از هنرمندان فرهیخته در سینمای ایران هستند. صدا گذاری، صدا برداری و هرانچه که به صدای فیلم مربوط است . با توضیحاتی که دادند مشخص شد واقعا دنیای کوچکی هم نیست این صدا.
صدای بسیاری از فیلمهای مهم ایران کار اقای دلپاک است و البته جوایز ارزنده بسیاری را برایشان به ارمغان اورده.
این روزها یاد جمله ای افتادم که ایشان در این برنامه از قول جناب شفیعی کدکنی، نقل کردند:
اگر میشد صدا را دید، چه گلهایی که میشد از باغ صدا چید.
---------------------------------------------------------------------------------
(( بین حس شنوایی و حس بینایی برای شناخت پدیده، اختلاف چشمگیری وجود دارد. یکی از دلایل این امر به این عادت باز میگردد که ما در زندگی روزمره اغلب بدون انکه گوش دهیم به چیزی نگاه میکنیم. به اشیا به مناظر دور دست یا از چهار چوب یک پنجره، به عکس یا تصویر. اما به ندرت به صدای طبیعت یا به سر و صدای موجود در زندگی عادی - بدون انکه نگاه کنیم - گوش میدهیم. ))
نوشته داخل گیومه از نوشته های کتاب " سینما ایینه زمان " است و ربطی به قسمت قبلی نوشته و برنامه سفید ندارد.
مسافر
فکر و ذکر ناصر تهران رفتن است و ارزویش تماشای یک بازی پرسپولیس در امجدیه. اما این رفتن پول میخواهد و این پول اصلا در توان مالی خانواده نیست و اصلا کسی نیست که حس و حال ناصر را درک کند. مادر و مادربزرگ مدام سر کوفتش میزنند که چرا درس نمیخواند که اخرش هیچی نمیشود و اگر این طور ادامه دهد باز رفوزه خواهد شد و به هم میگویند که باید به دولت شکایت کنند! که چرا اینقدر فوتبال نشان میدهند که چرا بچه ها را سر به هوا میکنند
ناصر کمر به همت خودش میبندد. خودش و یک دوست همکلاس، هم قد و قواره خودش. از ان دوست هایی که دل ادم برایش غنج میرود. گمانم همه ی دوستهای فیلمهای کیارستمی اهل دلبری کردنند! فکر فروش اسباب خانه و حتی النگوی مادر از ذهن ناصر رد میشود اما فقط چندتا خودنویس برمیدارد برای فروش. دوستش هم یک دوربین می اورد. خود نویس ها را که کسی نمیخرد. دوربین را هم که میخواهند بز خری کنند اما ناصر تیز تر از این حرفهاست. دوربین را می اورد دم مدرسه و مثلا ازبچه ها عکس میاندازد و پول تو جیبی هاشان را میگیرد. پنج تومان مادر را هم بر میدارد. همان پنج تومانی که مادر به خاطرش روانه مدرسه میشود تا دست به دامان ناظم شود تا ناظم زیر زبان ناصر را بکشد که با پنج تومان چه کرده و ناظم هم اگرچه دق ودلیش از شیطنتهای ناصر را سر مادر خالی میکند که تا حالا کجابوده اید، اما با اجازه مادر دست به ترکه میشود و حساب ناصر را میرسد. ارزش پنج تومانی برای او خیلی بیشتر از این چیزهاست برای همین است که تحمل میکند.
بالاخره فروش توپ و دروازه هاست که پول سفر به تهران را جور میکند و ناصر شبانه راهی تهران میشود .....و میشود مسافرِ مسافر عباس کیارستمی. فیلم سیاه و سفید شیرینی که در سال 1353 توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخته شده.
در سایت خانه هنر مندان فیلم را به عنوان فیلم مستند معرفیش کرده بودند. بماند که اوایل فیلم ذهنم در گیر این مسئله شده بود که، این فیلم که مستند نیست! اخر هم به این نتیجه رسیدم چون قرار است دو فیلم پخش شود که دومی مستندیست در ارتباط با " مسافر " ، به این گونه معرفی شده اند - تصور کنید چه مدت در حال حل و فصل این مسئله بودم در صورتیکه باید صحیح تر اطلاع رسانی میشد - به هر حال چیزی که برایم جالب بود حضور زن و مردهای مسنی بود که برای تماشای فیلم امده بودند. چند وقت پیش بود که در مجله ای خواندم میانگین سنی تماشاگران جشنواره مونترال بالای پنجاه سال بوده. چیزی که هم برای من و هم برای نگارنده ی ان مطلب با حس عجیبی همراه بود. این که تماشاگران مسن با اشتیاق فیلمها را دنبال کرده و در جلسات پرسش و پاسخ هم نظرات خودرا نثار فیلمها میکرده اند.
فیلم دوم سفر یک مسافر نام داشت. مستندی کار اقای عباس روز بهانی. درباره بازیگر نقش پسر بچه در فیلم مسافر ( حسن دارابی ) که در زمان حال به دنبال اقای کیارستمی میگردد و متاسفانه متاسفانه من نتوانستم تا اخر ان را ببینم. طبق معمول زمان نداشتم و تقریبا مثل همیشه که با دویدن می ایم با دویدن میرسم با دویدن هم برگشتم. ظاهرا در پایان نمایش از اقای حسن دارابی تقدیر شده بود. اما انقدری از فیلم را دیدم که اقای دارابی تعریف کند، به هنگام ضبط فیلم، صحنه کتک خوردن با ترکه، طبیعی در نمی امده و او خودش از کارگردان خواسته تا واقعا کتک بزنند. یا این که بیست سال قبل اقای کیارستمی و دوستش چندروزی مهمان او بوده اند در ملایر. مهمان خانه ساده و با صفاشان.
جو میخرند و باغ هنر را نمیخرند
(( ... یادم میاید که هندوانه و کارد چنگالی را در یک بشقاب نقاشی کردم. یک روز مرحوم کمال الملک از من خواستند که حال که این کار را کرده ام دوتای دیگر هم تهیه کنم که دونفر تاجر سبزواری مایلند انها را بخرند. اما ان دونفر برای خرید انها مراجعه نکردند.
مرحوم کمال الملک برای انها پیغام فرستاد و قیمت ان ها را اعلام کرد. ان دو تاجر چون شنیده بودند که هریک از ان بشقاب ها راپانزده تومان قیمت گذاشته اند، گفته بودند که با این پول می توان یک جالیز بزرگ هندوانه اجاره کرد.
جو میخرند و باغ هنر را نمیخرند
انها نمیخرند که مثل شما خرند
..... تا ادم بفهمد که بین ابدیت یک اثر نقاشی و فنا پذیری یک جالیز هندوانه تفاوت بسیار است، هنوز راه دور و درازی داریم....))
برگرفته از کتاب نای هفت بند باستانی پاریزی